جدول جو
جدول جو

معنی درد دل - جستجوی لغت در جدول جو

درد دل
(دَ دِ دِ)
دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب، در تداول عوام، درد شکم. دل درد:
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
سوزنی.
- درد دل گیرد مرا،در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا، دلم درد کند. (آنندراج) :
زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، غم و اندوه درونی. سوز درون. رنج و درد نهانی:
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن.
فردوسی.
- به (با) درد دل، با غم و اندوه. سخت غمناک و اندوهگین:
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
فردوسی.
ولیکن بدین نامۀ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
فردوسی.
، مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی. شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری. شرح غم و اندوه. غم و شادی گفتن. بیان شکایت و جفای کسی به وی. غمهای پنهان. شکوی. گله. اندمه. و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج:
ستم نامۀ عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
فردوسی.
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز توباید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی.
نتواند نشاند درد دلم
گر صفاهان به گلشکر گردد.
خاقانی.
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم.
خاقانی.
ای خفته کآه سینۀ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
سعدی.
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی.
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید.
صائب.
سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است
که گفته اند حدیث نگفته میدانی.
وحید (از آنندراج).
- امثال:
درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. (امثال و حکم).
- درد دل باکسی زدن، غم و رنج خویش به وی بردن:
سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم
درد دل با ذرۀ خورشید تابان می زنم.
اسیر (از آنندراج).
- درد دل به معشوق گفتن، غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن. بیان شکایت و جفای معشوق:
خرّما روز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
؟
- درد دل پیش کسی آوردن، غم و اندوه خود به وی گفتن:
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
- درد دل شمردن، غم و رنج خود برشمردن. مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن:
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریادل
تصویر دریادل
مرد بسیار بخشنده و باگذشت، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده دل
تصویر مرده دل
دل مرده، افسرده، بی حال، ملول، برای مثال طبیب راه نشین درد عشق نشناسد / برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی (حافظ - ۹۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم دل
تصویر نرم دل
رئوف و مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
کسی که مرگ عزیزی دیده باشد یا از حادثۀ ناگواری اندوهگین باشد، دارای دل داغ دار، شکسته دل، دل شکسته، برای مثال زواره بیاورد از آن سو سپاه / یکی لشکری داغ دل کینه خواه (فردوسی - ۵/۳۸۱)، شبی از شبان داغ دل خفته بود / ز کار زمانه برآشفته بود (فردوسی - ۱/۱۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم دل
تصویر گرم دل
دلگرم، مطمئن، قوی دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردزده
تصویر دردزده
دردمند، رنجور، علیل، مریض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغ دل
تصویر مرغ دل
جبان، ترسو، خائف، نازک دل
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ دِ)
دارندۀ دلی همانند دریا در بخشندگی. سخت سخی. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از سخی و کریم. (آنندراج). جوانمرد. (شرفنامه). صاحب جود و کرم و بخشش. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). باسخاوت. صاحب کرم:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی.
سعد ملک آن وزیر دریادل
کف راد تو ابر پرژاله.
سوزنی.
ای که در ملک سیادت خسرو دریادلی
مفخری بر عترت مختار و بر آل ولی
هر حدیث از لفظ تو درّی است از دریای لفظ
از دل دریا برآید در و تو دریادلی.
سوزنی.
صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر.
سوزنی.
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤی داری نثیر.
سوزنی.
مفلس دریادل است امی داناضمیر.
مایۀ صد اولیاست ذرۀ ایمان او.
خاقانی.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی و دلیری سرآمدی.
حافظ.
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد.
حافظ.
شاه و گدا به دیدۀ دریادلان یکیست
پوشیده است پست و بلندزمین در آب.
صائب.
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد.
صائب (از آنندراج).
، دلیر. شجاع. پردل:
بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد
لشکری کو را بود محمود دریادل دلیل.
فرخی.
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میرمحمود آن شه دریادل دریاگذار.
فرخی.
چو دارای دریادل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از گل سرخ به رنگ زرد. رز زرد:
به زرینه جام اندرون لعل گل
فروزنده چون لاله بر زرد گل.
عنصری.
زرد گلان شمع بر افروختند.
سرخ گلان یاقوت اندوختند.
منوچهری.
هر زردگلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
زرد گل بینی نهاده روی را بر نسترن
نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن:
چو دوری چند می درداد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی.
نظامی.
ساقی می مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده.
نظامی.
عشق آمد و جام خام درداد
جامی به دو خوی رام درداد.
نظامی.
زآن جام که دست مرگ درداد
مجنون خراب را خبر داد.
نظامی.
هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری.
سعدی.
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه.
سعدی.
شرابی از ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم.
سعدی.
، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن.
- آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود.
- آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن:
پس آنگه عشق را آوازه درداد
صلای میوه های تازه درداد.
نظامی.
- بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن:
هر آنچه از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را بدر داد.
نظامی.
- تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) :
دگر ره در صدف شد لؤلوی تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی.
سعدیا تن به نیستی درده
چارۀ سخت بازوان اینست.
سعدی.
- صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) :
از آن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دراج درده صلای کباب.
نظامی.
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا درداد خسرو را که دریاب.
نظامی.
- ندا دردادن، ندادادن:
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامۀ بلند آواز.
سوزنی.
منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ / دِ)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش
کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش.
خاقانی.
دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا.
خاقانی.
گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار).
کیست فلک پیر شده بیوه ای
چیست جهان دردزده میوه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی باختر الشتر و 14هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفۀ کولیوند قلائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دارای دلی داغدار. دارای دلی بداغ. بداغ. با دل داغدار، که مرگ عزیزی دیده باشد. مصاب بمرگ فرزند یا کسان نزدیک. دل شکسته. مصیبت عظیم دیده را گویند عموماً و مصیبت فرزند را خصوصاً. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
منم داغ دل پور آن بیگناه
سیاوش که شد کشته بر دست شاه.
فردوسی.
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان داغ دل شاید و سوکوار.
فردوسی.
- امثال:
یک داغ دل بس است برای قبیله ای.
، دردمند از حادثۀ ناگواری. دل بدرد آمده از واقعه ای که نه بر مراد بوده است:
وزآن پس گرازان به پیش سپاه
بتوران روم داغ دل کینه خواه.
فردوسی.
زواره بیاورد از آن سو سپاه
یکی داغ دل لشکر کینه خواه.
فردوسی.
بر آن شارسان اندرآمد سپاه
چنان داغ دل لشکر کینه خواه.
فردوسی.
، دردمند. با اندوه و حسرت، دارای دلی بدرد آمده از داغ. با دلی داغدار:
کنون داغ دل پیش خاقان شوی
از ایران سوی مرز توران شوی.
فردوسی.
شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود.
فردوسی.
نخستین درودی رسانم بشاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود، بامید دوا بازآمد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِ)
مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) :
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام.
فردوسی.
زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام.
فردوسی.
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
چنان گرم کن عزم رایم بتو
که خرم دل آیم چو آیم بتو.
نظامی.
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ وِ)
ده کوچکی است از دهستان ایوه بخش ایذۀ شهرستان اهواز. واقع در 58هزارگزی باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرد گل
تصویر زرد گل
گل زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد کش
تصویر درد کش
کشنده درد، درد آشام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد زده
تصویر درد زده
دارای درد دردمند، مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد زد
تصویر درد زد
دارای درد دردمند، مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو دل
تصویر دیو دل
مردم شجاع و دلیر و دلاور، سنگدل و بیرحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده دل
تصویر برده دل
کسی که از شدت عشق دل وی اسیر شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا دل
تصویر دریا دل
دارنده دلی همانند دریا در بخشیدگی، سخت سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد دل
تصویر شاد دل
خوش طبع و خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دل
تصویر داغ دل
دل شکسته شکسته دل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اجرای عدالت کند عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم دل
تصویر نرم دل
کسی که دارای قلبی رئوف است رحیم مقابل سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
ترسنده خایف، ضعیف النفس نازک دل: فرمود که ای خلیل، چون مرغ دلی پیوسته پران وبیقراری مطلوب ترا هم در مرغان ظاهر کنیم، خایف از خدا: در کنف فقر بین سوختگان خام پوش بر شجر لانگر مرغ دلان خوش نوا. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده دل
تصویر مرده دل
افسرده خاطر، سرددل، ملول
فرهنگ لغت هوشیار
قوی دل پشت گرم: چون که نعمان بدین طلبکاری گرم دل شد زنار سمناری... (هفت پیکر)، عاشق دلسوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم دل
تصویر خرم دل
مشعوف، خوشدل
فرهنگ لغت هوشیار
مداراگر، قلب لطیف، دل رحم
دیکشنری اردو به فارسی